هنرمندان
شک،بخش کردند، در میانه و میدان
.تلخیش به دریا،شوریش به زخم ها
. طرحش،افسون بود و جادو و آتش، که بر کاغذ نشست تا بسوزاند
. و نسوخت؛نقش شد و طرح، سیاه و سفید
سفید مثلن آگاهی بود! و سیاه به سخره او را در بر می گرفت؛
.که می سوزانمت، به عشقم تا بدانی! ـ و عشقش ندانستن بود، که بدانی
سیاه ، سیاه تر. سیاه طرح تر. سیاه، خط، نقش، نگار و آخر: جادوی آتشِ
.آب اندود سوختن و نسوختن
. سیاه، داغ تازیانه ی ندانستن ـ به جستجوی سفیدی ـ بر گرده ی بانوی سپید کاغذ
. راه گم کرده ی شوره زار به بهانه، نمک بر زخم دانایی می نشاند
“آتش افروخته،دود به پا کرده است تا “ نبینی و ندانی
تهران.زمستان95